یادبود مجازی شهید عبدالکریم ملکی

در صورتی که عکس، فیلم یا هرگونه محتوای دیگری در رابطه با شهید عبدالکریم ملکی در اختیار دارید، با استفاده از فرم زیر برای ما ارسال کنید تا در این صفحه قرار گیرد.

نام :عبدالکریم
نام خانوادگی : ملکی
نام پدر : محمود
تاریخ تولد : 1339/09/12
محل تولد : اسلام آباد
سن : 21 سـال
مذهب : اسلام شیعه
تاریخ شهادت : 1360/09/26
محل شهادت : گیلانغرب
شغل : بسيجي
مسئولیت : فرمانده گردان وفرمانده عملیات جنگی گیلان
درجه : گروه ۱۸ سرتیپ
شهید گروه ۱۸ سرتیپ عبدالکریم ملکی در 12 آذر ماه سال 1339 در اسلام آباد به دنیا آمد.این شهید والامقام دارای ملیت ایرانی و مذهب اسلام شیعه بود.وی تحصیلات خود را تا مقطع فوق دیپلم ادامه داد. ایشان در زمان شهادت فرمانده گردان وفرمانده عملیات جنگی گیلان بودند.
این شهید گرانقدر سرانجام در 26 آذر ماه سال 1360 در سن 21 سـالگی و در عملیات سال مطلع الفجر حوادث ناشی از درگیری در گیلانغرب دعوت حق را لبیک گفت.
مزار این شهید در قطعه 24 ردیف 119 شماره 24 بهشت زهرا(س) قرار دارد.
اَلسَّلامُ عَلي رَسوُلِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلي نَبِي اللّهِ اَلسَّلامُ عَلي مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ؛ اَلسَّلامُ عَلي اَهْلِ بَيْتِهِ الطّاهِرين اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ اَيُّهَا الشُّهَدآءُ الْمُؤْمِنُونَ؛ اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ الاْيمانِ وَ التَّوْحيدِ اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللّهِ وَ اَنْصارَ رَسُولِهِ عَلَيْهِ وَ الِهِ السَّلامُ سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدّارِ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ اخْتارَكُمْ لِدينِهِ وَ اصْطَفاكُمْ لِرَسُولِهِ؛ وَاَشْهَدُ اَنَّكُمْ قَدْ جاهَدْتُمْ فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ ذَبَبْتُمْ عَنْ دينِ اللّهِ وَ عَنْ نَبِيِّهِ؛ وَ جُدْتُمْ بِاَنْفُسِكُمْ دُونَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّكُم قُتِلْتُمْ عَلي مِنْهاجِ رَسُولِ اللّهِ؛ فَجَزاكُمُ اللّهُ عَنْ نَبِيِّهِ وَعَنِ الاِْسْلامِ وَ اَهْلِهِ اَفْضَلَ الْجَزآءِ وَ عَرَّفَنا وُجُوهَكُمْ في مَحَلِّ رِضْوانِهِ وَ مَوْضِعِ اِكْرامِهِ مَعَ النَّبِيّينَ وَ الصِّدّيقينَ وَ الشُّهَدآءِ وَ الصّالِحينَ وَ حَسُنَ اُولَّئِكَ رَفيقاً اَشْهَدُ اَنَّكُمْ حِزْبُ اللّهِ وَاَنَّ مَنْ حارَبَكُمْ فَقَدْ حارَبَ اللّهَ وَ اَنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبينَ الْفائِزينَ الَّذينَ هُمْ اَحْيآءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَعَلي مَنْ قَتَلَكُمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ الْمَلاَّئِكَةِ و َالنّاسِ اَجْمَعينَ اَتَيْتُكُمْ يا اَهْلَ التَّوْحيدِ زائِراً وَبِحَقِّكُمْ عارِفاً وِبِزِيارَتِكُمْ اِلَي اللّهِ مُتَقَرِّباً وَ بِما سَبَقَ مِنْ شَريفِ الاْعْمالِ وَ مَرْضِي الاْفْعالِ عالِماً فَعَلَيْكُمْ سَلامُ اللّهِ وَ رَحْمَتُهُ وَ بَرَكاتُهُ وَ عَلي مَنْ قَتَلَكُمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ غَضَبُهُ وَ سَخَطُهُ اَللّهُمَّ انْفَعْني بِزِيارَتِهِمْ وَ ثَبِّتْني عَلي قَصْدِهِمْ وَ تَوَفَّني عَلي ما تَوَفَّيْتَهُمْ عَلَيْهِ وَ اجْمَعْ بَيْني وَ بَيْنَهُم في مُسْتَقَرِّ دارِ رَحْمَتِكَ اَشْهَدُ اَنَّكُمْ لَنا فَرَطٌ وَ نَحْنُ بِكُمْ لاحِقُونَ

سلام بر رسول خدا سلام بر پیامبر خدا سلام بر محمد بن عبداللّه سلام بر خاندان پاکش سلام بر شما ای شهیدان با ایمان سلام بر شما ای خاندان ایمان و توحید سلام بر شما ای یاران دین خدا و یاران رسول خدا - که بر او و آلش سلام باد - سلام بر شما بدان شکیبائی که کردید پس چه خوب است خانه سرانجام شما گواهی دهم که براستی خداوند شما را برای دین خود انتخاب فرمود و برگزیدتان برای رسول خود و گواهی دهم که شما در راه خدا جهاد کردید آن طور که باید و دفاع کردید از دین خدا و از پیغمبر خدا و جانبازی کردید در رکاب رسول خدا و گواهی دهم که شما بر همان راه رسول خدا کشته شدید پس خدای تان پاداش دهد از جانب پیامبرش و از دین اسلام و مسلمانان بهترین پاداش و بشناساند به ما صورت های شما را در جایگاه رضوان خود و موضع اکرامش همراه با پیمبران و راستگویان و شهیدان و صالحان و چه نیکو رفیقانی هستند آن ها گواهی دهم که شمائید حزب خدا و هر که با شما بجنگد مسلماً با خدا جنگ کرده و براستی شما از مقربان و رستگارانید که در پیشگاه پروردگارشان زنده اند و روزی می خورند پس لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر آن که شما را کُشت آمده ام به نزد شما برای زیارت ای اهل توحید و به حق شما عارفم و بوسیله زیارت شما بسوی خدا تقرب جویم و بدان چه گذشته از اعمال شریف و کارهای پسندیده دانایم پس بر شما باد سلام خدا و رحمت و برکاتش و لعنت خدا و خشم غضبش بر آن کس که شما را کُشت خدایا سود ده مرا به زیارت شان و بر آن نیتی که آن ها داشتند مرا هم ثابت بدار و بمیرانم بر آن چه ایشان را بر آن میراندی و گرد آور میان من و ایشان در جایگاه خانه رحمتت گواهی دهم که شما بر ما سبقت گرفتید.
بهشت زهرا(س) , قطعه 24, ردیف 119, شماره 24
در حال بارگیری نقشه...
لطفاً خاطرات و دلنوشته های خود را برای درج در این صفحه در کادر زیر بنویسید

دلنوشته های قبلی:
خاطره ای از این شهید بزرگوار از زبان یکی از همرزمانش بنام اقای مرتضی لطفی که در کتاب اوای آوزین آورده شده بیان میکنم نیروهای عراقی در روستایی به نام کوره موش مستقر شده بودند ومنطقه کاملا زیر نظر داشتند شهید ملکی به رسم عادت همیشگی نارنجک انداز خود را با تعدادی نارنجک تفنگی برداشت وبه طرف روستا حرکت نمود ما فکر کردیم که ایشان برای شناسایی می رود شاید هم دوست دارد تنها برود ایشان معمو لا برای شناسایی تنها می رفت و وقتی تنها بود منطقه را بهتر شناسایی می نمود وخیلی دقیق وبه ریز موانع ، وامکانات مهمات ونیروهای دشمن را شناسایی ویاداشت می کرد اما بعد از مدتی متوجه شدیمکه شهید ملکی تعدادزیادی نیرو را جلو انداخته ودارند به طرف مقر می آیند وقتی بیرون آمدیم متوجه شدیم که ایشان رفته با دشمن در گیر شده وتعدادی از آنها را به درک واصل نموده واین تعداد افراد که ۴۸ نفر بودند یکه وتنها اسیر کرده بود ما از این عمل شجاعانه ی شهیدملکی بسیار خرسند وشادمان شدیم وبعداز چندساعت اسرا را به همراه تمامی مهمات وتجهیزات همراهشان تحویل پادگان ابوذر سر پل ذهاب دادند
برادر
دو خاطره از شهید حجه الاسلام عبدالکریم ملکی از شهدای اسلام اباد غرب از زبان برادرش:خاطره‌ی اول من و شهید عبدالکریم در مدرسه راهنمائی با هم بودیم منتهی در دو پایه‌ی متفاوت، من اول راهنمائی بودم و ایشان سوم راهنمائی. مدرسه راهنمائی در روستای حسن‌آباد بود و با روستای ما سه کیلومتر فاصله داشت. ما هر روز صبح پیاده به مدرسه می‌آمدیم و ظهر هم برمی گشتیم. یعنی در واقع ما روزانه دوبار به روستای حسن‌آباد رفت و آمد داشتیم و مجموعاً دوازده کیلومتر پیاده روی می‌کردیم. معلمی داشتیم که علی‌رغم اینکه از خانواده‌ای فقیر و مسلمان متولد و بزرگ شده بود امّا متأسفانه ادعای متمدنی با تفکر کمونیستی داشت. به اسلام و قرآن بد و بیراه می‌گفت. به مسائل اعتقادی و مذهبی، باوری نداشت. مهم‌تر از این، معاذالله می‌گفت: "اصلاً خدایی وجود ندارد.!" عبدالکریم یک روز قبل از ورود معلم به کلاس روی تخته سیاه با خط بزرگ نوشت: "بسم الله الرحمن الرحیم" وقتی دبیر وارد کلاس شد و چشمش به تابلو افتاد ناراحت شد و گفت: "این کار کیه؟ چه کسی این را نوشته است؟" عبدالکریم با شجاعت تمام بلند شد و گفت: "آقا من این را نوشتم. زیرا از امام حسین؟ع؟ حدیث داریم که فرموده‌اند: «هر کاری که بدون نام خدا آغاز شود ابتر و دم بریده است!» جناب معلم به عبدالکریم گفت: "اگر من این جمله را پاک کنم چه کاری ازدست شما برمی آید؟" عبدالکریم گفت: "من به تأسی از امام عدالت علی؟ع؟ که فرمودند: هرکسی کلمه‌ای به من بیاموزد مرا بنده و غلام خود کرده است چیزی نمی‌گویم چون معلمم هستید ولی به نشانه‌ی اعتراض کلاس را ترک خواهم کرد." معلم تبسمی نمود و گفت: آفرین پسرم! من هم شجاعت شما را می‌ستایم و هم ادب شما را و از آن روز به بعد با عبدالکریم دوست شد و مثل دو برادر بودند. خاطره‌ی دوم درمدرسه‌ای که ذکرش رفت معلمی داشتیم که وضعیت ظاهری خوبی نداشت و رعایت مسائل شرعی و الهی نمی‌نمود و این مسأله تا حدودی در مدرسه و گاهی بیرون از مدرسه موجب مشکلاتی شده بود و کسی هم به ایشان نه اعتراض می‌کرد و نه ارشاد. سن ماهم به این کارا قد نمی‌داد و از طرفی رو راست و حسینی جرأت این کار را نیز نداشتیم. امّا ما همیشه یک شمشیر بُران در نیام، علی‌رغم سن و سال کمی که داشتند به نام عبدالکریم داشتیم. در نهایت عبدالکریم به وضعیت ظاهری و نوع پوشش معلم اعتراض نمود. امّا او نه‌تنها اعتنایی به این اعتراض نداشت بلکه یک روز علناً در کلاس اعلام نمود: "بچه‌ها! بدانید که امسال هر دو ملکی مردودند و از این لحظه به بعد حق شرکت در کلاس‌های من را ندارند و باید از کلاس بیرون بروند. چون دوست ندارم این دونفر را ببینم." و از همان ساعت ما را از کلاس بیرون نمود و ما از درسی که ایشان تدریس می‌کردند محروم شدیم. من با خودم گفتم: حالا اگر عبدالکریم از کلاس اخراج شود یه چیزی. ولی من بینوا چرا؟ _ بعدها به این بی‌جرأتی خود و شهامت و شجاعت وایمان عبدالکریم پی بردم که او کجا و من کجا؟ _ .. خلاصه هر روزی که با ایشان درس داشتیم من و عبدالکریم قبل از آمدنش به کلاس خودمان بیرون می‌رفتیم. تا اینکه یک روز من در کلاس با بچه‌ها مشغول صحبت کردن بودم و متوجه نشدم که این ساعت با معلمی که ما مغضوب او شده بودیم درس دارم. یک‌دفعه ایشان وارد شد. من هم طبق معمول بلند شدم که از کلاس بیرون بروم که گفت: "جناب ملکی بفرما بنشین و بعد از این هم از کلاس‌های من بیرون نروید و طبق روال گذشته بیایدکلاس." من مات و متحیر مانده بودم خدایا! چه اتفاقی افتاده است؟ چطورشده که ایشان از تنبیه ما دست برداشته است؟ آیا کسی به او سفارش کرده است؟ یا اداره متوجه شده است؟ آیا مدیر یا معاون مدرسه به او توصیه کرده‌اند؟ که ما در کلاس‌های او شرکت کنیم؟ و چندین و چند آیای دیگر. خلاصه تا ظهر در این فکر بودم چه معجزه‌ای رخ داده که معلم ما از سر تقصیر نکرده‌ی ما گذشت؟ ظهر که مدرسه تعطیل شد و به طرف خانه راه افتادیم. در بین راه به عبدالکریم گفتم: داداش! امروز در کلاس فلان معلم خواستم طبق معمول بیرون بروم ایشان نگذاشت و ماجرا را برای داداشم تعریف کردم. گفتم: داداش! آیا تو می‌دانی جریان چی هست؟ گفت: "عزیزداداش! مگر من علم غیب دارم؟ من از کجا بفهمم و بدانم؟ من هم مثل تو." ولی هر چه می‌گفت من قبول نمی‌کردم و گفتم: حتماً شما می‌دانی. موضوع چی هست؟ از من اصرار بود و از عبدالکریم طفره رفتن. نهایتاً اصرارم ثمر داد و گفت: "داداش من! یک چیزی برایت می‌گویم به جهت حفظ آبروی معلم ما که در واقع یک انسان است بین من و تو ایشان و خدا تا ابد بماند." قول دادم که چیزی نخواهم گفت. بار دیگر ضمن تأکید به من در خصوص عدم بازگو نمودن جریان برای کسی گفت: "دیروزمتوجه شدی که وقتی مدرسه تعطیل شد من با شما خانه نیامدم و به جهت انجام کاری به طرف اسلام‌آباد به راه افتادم. سرجاده‌ی آسفالته که رسیدم معلممان را دیدم که ماشینی با چند سرنشین در کنار او متوقف شده و قصد اذیت وآزار او را داشتند و مسخره‌اش می‌کردند با عجله و شتابی تمام خودم را به آنها رساندم و در واقع من و معلم در یک طرف و آن اراذل و اوباش نیز درطرف دیگر، درگیر شدیم. در نهایت ما غالب شدیم. البته بعد از کلی نصیحت و راهنمائی و... و آنجا دوباره حرف هایی که در مدرسه به معلم گفته بودم تکرار کردم و ایشان هم قول دادند که من بعد اینطور در میان مردم و جامعه ظاهر نخواهند شد و ظاهر خود را با مردم تطابق خواهد داد. بالاخره معلم کلی تقدیر و تشکر کرد و گفت: "مرا ببخشید که درمورد شما اشتباه فکر کرده بودم و دوباره تکرار نمود. إن شاء الله که مرا می‌بخشید." و من هم گفتم: من کی باشم که شما را ببخشم؟ خداوند همه‌ی ما را ببخشد و از سر تقصیراتم بگذرد." چند روز بعد از شهادت عبدالکریم آن معلم در مراسم یاد بود شهید شرکت کردند و نزد من آمدند و در حالیکه زارزار مثل من برادر مرده گریه می‌کرد و می‌گفت: "ملکی! عبدالکریم معلم خوب و با صفا و با خدایی بود برای همه به خصوص برای من یک معلم به تمام معنا بود. روحش شاد و یادش گرامی باد".
برادر
سلام خاطره ای از شهید ملکی از زبان یکی از همرزمانش بنام هوشنگ میرزایی خاطره ای به یاد ماندنی از ایشان دارم که تا نفس می کشم وعمر دارم آن رااز یاد نمی برم . پس از عملیات آزاد سازی چقالوند در منطقه گیلانغرب که منجر به تحمیل نمودن تلفات جانی ومالی بسیار زیادی بر دشمن بعثی گردید. من وشهید ملکی نیز در عملیات حضور داشتیم. در جبهه بازی دراز نیز با هم بودیم، نزدیکی های ظهر برای شناسایی به مقر دشمن رفته بودیم به عراقی ها خیلی نزدیک شده بودیم. وقت اذان ونماز شد.شهید ملکی بود وعادت همیشگی. خدا به ما رحم کند. ایشان طبق عادت همیشگی باید به بلند ترین نقطه ی همان محل برود واذان بگوید یا رب العالمین! بلاخره روی صخره قرار گرفت وبا تمام وجود واز ته دل وعارفانه شروع به گفتن اذان نمود عراقی ها تمام منطقه را وجب به وجب به رگبار بستند ولی شهید ملکی بدون توجه به گلوله های دشمن گویی زمان اذان در مسجد امیر المومنین(ع) اسلام آباد او با صدای زیبا ودلنشین اذان می گوید. انگار تیری شلیک نمی شود. خیلی راحت وبا آرامش تمام مشغول اذان گفتن خودش بود. ما سه نفر بودیم که با ایشان بودیم از ترس خود را در پشت صخره ها پنهان شده کردیم وعراق با انواع تیربارها چهار اطراف ما را به رگبار بسته بود. هر چه او را صدا می زدیم ،هر چه به او تذکر دادیم،هیچ گونه توجهی نه به رگبار تیر بارها داشت ونه به تذکرات وداد وفریادهای ما. به وسط های اذان که رسید عراقی ها آتش بس دادند ودیگر تیری از هیچ جا شلیک نمی شد، مثل معجزه بود.انان هم به صدای دلنشین اذان عبد الکریم گوش می دادند. خدا شاهد است من با چشمان خودم دیدم زمانی که اذان شهید ملکی تمام شد تعدادی از عراقی ها وضو گرفتند وآماده ی نماز ظهر وعصر شدند. ما هم نماز ظهر وعصرمان را به امامت شهید ملکی اقامه کردیم. بعد از نماز علیرغم اینکه ما کاملا زیر دید دشمن بودیم وکاملا ما را شنا سایی کرده بودند ولی حتی یک تیر هم به سوی ما شلیک نکردند. از شهید ملکی پرسیدم:در عجبم!چرا عراقی ها به ما شلیک نمی کنند؟ لبخندی شیرین زد وبا آن حالت خاص خود گفت:آری شاید ندای اسلام به گوش آنها رسیده وبه اشتباه خود پی برده وایمان آورده اند.

جستجو در صفحات درگذشتگان