زندگینامه شهید:
احمد دوران ابتدائی را در دبستان ناصری و متوسطه را در دبیرستان شهید وحیدی وشهید بستانپور بپایان رسانید، احمد بعد از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان برای اینكه بتواند زندگی روزمره خود و خانواده را بهتر بچرخاند تصمیم گرفت روزها كار كند،او وقتی كه فهمید در خانوادهای زندگی میكند كه از نظر مالی ضعیف هستند شبانه روز را جهت رفع اینكه بود تلاش كرد او دیگر فهمیده بود كه طلب چیزی كردن از پدر درست نیست به همین خاطر كار میكرد تا بتواند تمام امكانات خود را فراهم سازد و خوشحال بود كه توانسته است كمی از فشار بار را از خانواده خود كم كند بهر حال زندگی با همه سختیهائی كه داشت اما برای او لذتبخش بود كه الحمدلله در خانوادهای نبود كه در آن فساد باشد و همیشه ذكر خدا را بجا میآورد كه هرچه نداریم اما ایمان و اعتقادی هر چند بقدر خواندن نمازی دست و پا شكسته داریم بهر حال با تلاش فراوانی كه داشت توانست زندگی خود را سر و سامانی دیگر بخشد، با شروع انقلاب فعالیت خود را جهت پیشبرد آن آغاز كرد روزها در راهپیمائیها و شبها پشت بامها همراه با دیگر دوستانش فعالیت بسزائی داشت و بعد از به ثمر رسیدن انقلاب تصمیم گرفت خدمت سربازی را در سپاه بگذراند و به همین منظور در تاریخ 12/1/61 با جمعی دیگر از دوستانش در سپاه مشغول بكار شد.
احمد در همان اوائل دبیرستان مطالعات خود را آغاز كرد و از هر كتابی كه مطالعه میكرد یادداشتهائی زیادی برای خود برمیداشت، او عشق و علاقه زیادی به روحانیت داشت و به همین خاطر كتابهائی از شهید مطهری و شهید دستغیب و... را مطالعه میكرد و مطالب آنها را مدنظر خود قرار میداد و در زندگی خود بكار میگرفت تا اینكه بعد از مدتی كه گذشت دستور دفاع از كشور اسلامی داده شد و احمد بر آن شد كه هرچه سریعتر خود را برای اعزام به جبهه آماده و ادامه حیات خود را در آنجا بگذراند و از همین جا اعزام او به جبهه آغاز میشد، اعزام به سوی نور، اعزام به سوی عشق شهادت، اعزام به سوی بهشت.
احمد در تاریخ 7/9/60 از طرف بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به همراهی چندین نفر از دوستانش راهی جبهه غرب كشور شد، جبههای مملو از معنویت، جبههای از ایثار ... .
و علاقه زیادی به جبهه داشت و جبهه را بر همه گرفتاریهای خود مقدم میدانست و به همین منظور میرفت تا كلید فنونها و آموزشهای سبك و سنگین بیاموزد و تا در مواقع ضروری بتواند استفاده كند او در مانورها و رزمهای زیادی شركت میكرد تا بتواند هم به دیگران و هم برای خود تجربیات زیادی بردارد.
اخلاق و مدیریت و فرماندهی احمد برای همه رزمندگان واضح و مشخص بود آنچنان خود را ساخته بود كه همه را بسوی خود جذب میكرد و بالاخره بعد از مدتی كه در جبهه بود برای بازدید به خانواده خود به كازرون برگشت او وقتی كه به شهر آمد احساس دیگری داشت و اصلاً نمیخواست كه در شهر بماند به اندازهای كه هر وقت مسئله ازدواج مطرح میشد در جواب میگفت تا جنگ هست ما باید در جبهه بمانیم و انشاءالله بعد از جنگ ازدواج خواهم كرد. تا اینكه برای سومین بار كه از جبهه برگشته بود از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به او مأموریت داده شد كه مسئولیت بسیج سپاه پاسداران را به عهده بگیرد. و در آنجا انجام وظیفه نماید، خلاصه در تاریخ، 26/11/61 مسئول بسیج سپاه پاسداران را بعهده گرفت تمام نیروهای بسیج را زیر نظر داشت و شبانه روز در بسیج انجام وظیفه كرد بطوری كه هفتهای یكبار به خانه خود میآمد و وقتی از او سؤال میشد كه چرا به خانواده خود سری نمیزنی در جواب میگفت قبول كردن مسئولیت بسیار سنگین است و هركس كه مسئولیتی را قبول میكند تازه اول كار او میباشد خلاصه بعد از آنكه برنامههای بسیج را منظم كرد عشق به جبهه به او اجازه نداد كه در بسیج بماند و دوباره تصمیم گرفت به جبهه برگردد و همگام با دیگر برادران به نبرد با مزدوران بپردازد.
احمد در تاریخ 2/12/62 مسئولیت یك گردان از طرح لبیك یا خمینی بنام گردان زید بن حارث را پذیرفت و با آن برادران راهی به جبهه نور علیه ظلمت شد، هنگامیكه این گرد ان اعزام به جبهه میشدند انبوه زیادی از مردم آنها را بدرقه كردند در آن روز شهر هوائی دیگر داشت همه و همه به فكر این عزیزان بودند دوست و دشمن میگفت كه چه خبر است: جوانان كجا میروند؟ بله میروند تا كه قضیه جنگ را یكسره كنند، میروند تا كربلا را آزاد سازند، برادران به دوستان خود وعده آزادی كربلا و به مادران خودشان وعده زیارت را میدادند تا اینكه آنها از دیدهها پنهان شدند مأموریت احمد با این گردان 45 روز بیش نبود اما بقول خودش وقف بر جبهه شده بود و بر آن شد كه مأموریت خود را به 6 ماه و بعد از آن به یكسال تمدید كند در این مدت او در ابتدا مسئولیت گردان ابوذر را بعهده گرفت و با آن برادران به نبرد پرداخت و بعد از چندی فرمانده عملیاتی گردان كمیل از (تیپ المهدی) را قبول كرد و بالاخره برای وداع آخرین به خانواده خود بازگشت.
احمد در تاریخ 24/11/63 برای آخرین بار به شهر بازگشت تا با همه وداع كند، وداعی آخرین، وداعی پر از عشق به الله، وداع خون و شهادت، وداع الی الله.
او با همه خداحافظی كرد و برای آخرین بار تمام هستیهای زندگی را در نظر خود مجسم كرد و میرفت تا عهدی را كه با خدای خود بسته بود به اجرا بگذارد. او عاشق حسین(ع) بود و عاقبت در تاریخ 24/12/63 در عملیات ظفرمندانه (بدر) با بدنی بدون سر به معشوق شتافت و سر او در سحرای كربلا باقی ماند.
خداوند او را با سرور شهیدان حسین بن علی (ع) محشور بگرداند
یادداشتهای شهید:
آیا وقت آن نرسیده كه وجود سراپا گناه خود را با آب توبه بشوئی و دیگر فریب شیطان را نخوری؟ آیا بس نیست غافل بودن، و سر را در لاك فرو بردن لحظهای اطراف خود را بنگر، درهای سقوط، اضطراب و نگرانیها را، تماشا كن! آیا وقت نیست كه خود را از منجلاب فساد و تباهی بیرون بیاوری؟ و خود را به ساحل نجات و نور برسانی. آیا وقت آن نرسیده كه دیو شهوت را در نطفه خفه كنی؟ آیا وقت آن نرسیده كه با آب توبه قلب سیاه خود را بشوئی؟ آیا وقت آن نرسیده كه قلب خود را با یاد خدا خاشع كنی؟ ای نفرین بر تو كه زحمات سالانه خود را به باد دادی ای لباسها، ای شهرتها، ای منصبها، ای نفس! مرا به حال خود بگذار مرا رها كن، چرا دست از سر من برنمیداری؟ آخر من با تو چه دشمنی كردم، چرا مرا رها نمیكنی؟
نفس اژدهاست او كی مرده است
از غم بیآلتی افسرده است
ای نفس! دیگر نمیخواهم تو را خوشحال ببینم. دیگر نمیخواهم تو را خندان ببینم، از این به بعد خنده تو بس برایم تلخ است از این به بعد زندگی با تو برایم تلخ است تو بیرحمی خود را بر من ثابت كردی. تو ثابت كردی كه یك ذره به من رحم نخواهی كرد. من دیگر به تو مطمئن نیستم. تو به من خیانت كردهای، حتی از راه تقوا بر من وارد شدهای الان كه دستت از من كوتاه شده به تازگی بر میخواهی از در تقوا بر من وارد شوی برایم صیدی دیگر مهیا كردی، ای بیچاره! من تو را طلاق دادم. تو دیگر بر من حرام هستی تو را تنبیه خواهم كرد، اگر هیچ چیز دستم نیاید آیا تنهائی دستم نمیآید؟ آیا تو را از تمام لذتها محروم كردن دستم نمیآید؟ تو را زندانی خواهم كرد. اگر همه از من بریده شوند من دیگر زیر بار ننگ تو نخواهم رفت از خدا كمك میخواهم همواره او را فریاد میزنم.
«ان النفس لاماره بالسوء الا مارحم ربی»
اما بتازگی بندهای محكمتری برایم ریسیدهای، گناهان را برایم پیش میآوری، زیركانه و ماهرانه بر من وارد میشوی، اما این بار به فضل خدا، از خدا مدد میخواهم و حلیه جدیدت را سر خواهم كرد. لذت رفتن در بعضی جماعات را از تو خواهم گرفت در تنهائیها از تو كار خواهم كشید، كه دیگر احدی از افراد تو را تمجید نكند، بیشك كه تو مرا بحال خودم واخواهی گذاشت همواره درصدد انحراف من هستی. ای نفس! برای آخرین بار، باز به تو هشدار میدهم، دست از سر من بردار كه برایت گران تمام میشود.
شهدای کازرون، هرگاه خواستم در مورد احمدي که به رضوان خدا رفت(سردار شهيد احمد رضواني) چيزي بنويسم دستم در ميدان قلم سرباز شکست خورده اي مي ماند که جز تسليم راه ديگري نداشت او که تا دم آخر که سر را به خدا هديه داد خود را غلام حسين مي دانست. وضو مي گرفت، لباس سبز سپاه را مي پوشيد و مي گفت اين لباس شهدا است بايد حرمت آن را نگاه داشت.
فرزند درد و فقر بود. گفت آن شب بر سر جنازه ي پدرم تا صبح قرآن خواندم او که هيچگاه لباس رنج و زحمت از وجودش رخت بر نبست. آه چه آرزوهايي برايش داشتم اما پدر رفت و مادرم که مادرِ درد و غم و مسرت است آن روز که از جبهه آمدم بر سر سفره ديدم که با چاي و کشمش افطار مي کند و خدا را بخاطر اين همه نعمت شکر مي نمايد.قلبش براي بچه هاي جبهه مي تپيد اما وسعش نمي رسيد يک نوار قلب بگيرد و مي دانم که نوار قلب نمي تواند همه ي سختي هاي دردش را نشان دهد.در درياي نهج البلاغه که غرق مي شد در وادي نخلستان بني نجار همنوا با علي مي گشت مي گفت: من از اشک آغاز کرده ام و به آن خاتمه داده ام مي خواهم اشکي باشم و در سحرگاهي همراه قنوتي بر گونه ي نيازي فرو غلطم. مي خواهم قافله اي باشم و نژاد وار همه ي فلات ها را بپيمايم. مي خواهم در غروبي از کوره راه زمان بگذرم و از وادي هور و مجنون به نينوا پا گذارم.
احمد گفت حسين(فرمانده شهيد محمدحسين ميرشکاري) نمي داني دلم امشب هواي آن دور دست ها کرده. حسين که بر سجاده نشسته بود به نيزارهاي هور نگاه کرد و گفت آن دور دست ها؟ کدام وادي؟ و احمد گفت همان وادي که مرا و تو را به اينجا کشانده، مگر زمزمه هاي فرات را نمي شنوي؟ خوب گوش بده صداي گريه ي علي اصغر را، آه نگاه کن که عباس با مشک، تشنه بر مي گردد و حسين به گريه افتاد و با اشک، نمازِ وتر را آغاز کرد.
فرداي آن شب احمد گفت راستي محسن(سردار شهيد محسن خسروي) چرا آن که از والضالين مردم ايراد مي گيرد و از راه شمال به جبهه مي رود به آفتابي نهج البلاغه بر نمي گردد؟ راستي چرا از نام ابوذر مي ترسد، چرا قدر امام را نمي داند و گريه کرد. محسن گفت احمد چه مي گويي آنها برايشان مهم نيست که مادر سه شهيد دق کند و حليمه به خاک سياه نشيند و زينب با نان خشک شکم بچه هاي گرسنه اش را سير کند. باد در خيزران هور مي پيچيد و نيزارها چون شلاقي بر پيکره ي آب ها بر مي خوردند.
احمد با گلوله ی تانک به شهادت رسید.گردان کمیل در آن سوی مجنون دارند به لیلی می رسند. بی سیم چی دست راستش قطع شده و با دست دیگر بی سیم را گرفته. احمد سر در بدن ندارد.
یکی از قایق های بچه های کمیل با آرپی جی به هوا رفت. دست و پای قطع شده ی بچه ها در هور شناور است. از بی سیم صدا می آید احمد، احمد، احمد، اینجا موقعیت علقمه است. ابوالفضل اینجا غریب است و با دست های قلم شده چشمش به خیمه است.
شب است و سکوت است و مهتاب و من و احمد که قافله دار کاروان در جلو حرکت می کرد. نفس ها در سینه ها حبس بود و احمد که داشت پا به منطقه ملکوت می گذاشت، بی سیم چی آمد نزدیک و گفت فرمانده! فرمان رسید یا زهرا(س) و احمد تا نام زهرا(س) را شنید اشکش جاری شد و گفت: لبیک، »لبیک یا زهرا« احمد با گلوله ی تانک به شهادت رسید.گردان کمیل در آن سوی مجنون دارند به لیلی می رسند.بی سیم چی دست راستش قطع شده و با دست دیگر بی سیم را گرفته. احمد سر در بدن ندارد. یکی از قایق های بچه های کمیل با آرپی جی به هوا رفت. دست و پای قطع شده ی بچه ها در هور شناور است. از بی سیم صدا می آید احمد، احمد، احمد، اینجا موقعیت علقمه است. ابوالفضل اینجا غریب است و با دست های قلم شده چشمش به خیمه است. آتش و خون و بدن های متلاشی شده در هور بیداد می کرد.
رادیو از مجنون می گوید تیربارهای عراقی دارند بدن های بچه ها را به قایق می دوزند اما در آن طرف در میدان انقلاب، عده ای دارند انقلاب را قربانی می کنند و سیاست بازان لرد مستضعف و جیب برهای با جواز و غول های پوشیده در لباس مافیا در حال چانه زنی بر سر باقی مانده های انقلابند.
احمد با گلوله ی تانک به شهادت رسید.گردان کمیل در آن سوی مجنون دارند به لیلی می رسند. بی سیم چی دست راستش قطع شده و با دست دیگر بی سیم را گرفته. احمد سر در بدن ندارد. یکی از قایق های بچه های کمیل با آرپی جی به هوا رفت. دست و پای قطع شده ی بچه ها در هور شناور است. از بی سیم صدا می آید احمد، احمد، احمد، اینجا موقعیت علقمه است. ابوالفضل اینجا غریب است و با دست های قلم شده چشمش به خیمه است.
احمد، احمد، احمد، جواب بده، اما احمد به موقعیت علی اکبر رفته. رادیو دارد پفک و چی توز تبلیغ می کند. گوینده می گوید جان دادن از شما و طرح اقتصادی از ما و صدای خنده به گوش می رسد. دستور عقب نشینی می دهند آه رضا پودر شد. حسین در هور قطعه قطعه شد. علی غواص بود و با آرپی جی عراقی ها طوری از بین رفت که خوراک ماهی های هور شد. و احمد که از دنیا یک قرآن کوچک و یک جانماز چیز دیگری نداشت. محمد با بدنی ترکش خورده جا مانده و نتوانست به عقب برگردد. مادر احمد دارد خود را آماده می کند تا به سر قبر احمد برود و با چادر وصله دارش اشک هایش را پاک می کند. آخر او به احمد قول داد گریه نکند.
آه شب است و سکوت است و مهتاب و من.....تمام.
نویسنده: رزمنده جانباز اصغر شجاعی