شهید حمید ساهکالی مرادی، در تاریخ چهارم اردیبهشت ماه سال 1368 در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش حشمت اله و مادرش امینه سیاهکالی مرادی نام داشت. دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود. در تاریخ دهم آبان ماه سال 1391 ازدواج کرد. توسط سپاه حضرت صاحب الامر(عج) قزوین به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. پنجم آذر ماه سال 1394، در حلب سوریه و درگیری با گروهک تروریستی تکفیری داعش بر اثراصابت پرتابه های جنگی به بدن و جراحات وارده شهید شد. مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.
1368؛ (۴ اردیبهشت)ولادت در آبگیلک قزوین
1391؛(۲۱ مهر) انعقاد عقد موقت با خانم فرزانه سیاهکالی مرادی؛ دختر دایی شهید
۱۳۹۱؛ (۱۰ آبان) انعقاد عقد دائم و برگزاری جشن عروسی
1392؛ (۱۸ اردیبشهت)شرکت در دوره پزشک یاری مشهد مقدس
1392؛ (یک دی)انتصاب به فرماندهی دسته مخابرات تیپ 82 سپاه حضرت صاحب الامر(عج) قزوین
1394؛ (اردیبشهت) ثبت نام برای اعزام به سوریه
1394؛ (مهر) کسب رتبه سوم در مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح
1394؛ (19 آبان) مراسم حنابندان و وصیت نامه نویسی
1394؛ (20 آبان) اعزام به سوریه جهت مبارزه با داعش
1394(5 آذر) شهادت در منطقه العیس سوریه، جنوب غربی حلب مشهور به منطقه خضراء در ماموریت جعفر طیار، عملیات نصر
1394(8 آذر) مراسم تدفین و خاک سپاری در گلزار شهدای امام زاده اسماعیل قزوین
1394؛ صدور گواهی دانشنامه اتمام تحصیلات در رشته حساب داری مالی از دانشگاه جامع علمی کاربردی قزوین
حمید سیاهکالی مرادی
فرمانده دسته مخابرات
ولادت شهر قزوین 1368/09/05
شهادت: سوریه ، منطقه الخضراء، در جنوب غربی حلب عملیات نصر
05/09/1394
وصیت نامه شهید حمید سیاهکالی مرادی
با سلام و صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهر ایشان (ع) که شرف کون و مکان هستند و ما متنعم از این می ناب لایزال که موجب رشته ی وصل ما به این حبل متین و تکامل ما توسط این حصن حصین و ممزوج از ولایتشان در وجود ما عجین و خدا روشکر، بر این نعمت الهی که ما را فراگرفته و غرق در آن شده ایم ان شالله.
اینجانب حمید سیاهکالی مرای فرزند حشمت الله لازم دیدم تا چند جمله ای را من باب درد دل در چند سطر مکتوب نمایم. ابتدا لازم است تا بگویم که نوشتن این وصیت نامه از مقدمات خیر حاصل گردیده و آن شرف ناموس خدا، اسوه ی صبر و تقوا، زینت عرض و سما، عقیله ی عقلا، حضرت زینب(س) است.
زیرا دفاع از حرمین و مظلومیت مسلمانان را بر خود واجب می دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده (ع)می دانم و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بگرداند ان شالله.
آنچه این حقیر تا کنون در زندگی خویش فهمیده ام کج فهمی ها و درشت فهمی ها و بی بصیرتی انسانهایی است که یا این خانواده را درک نکره اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا ظاهرا در کنارشان بوده اند. ولی در صحنه های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بودند در این مسیر، آنان که ماندند از دین داری به دین یاری رسیده بودند و فهم درک کرده بودند که این مسیر تنها راه رسیدن به خداست و عامل انحراف بشریت دورماندن و کور ماندن از راه نور هدایت است. وای از روزی که آنان که ولایت دارند قدر آن را ندانسته و بی راهه بروند زیرا تا مادامی که پشتیبان ولایت باشیم و رهرو این مسیر همیشه سرافرازیم و نوک پیکان ارتش و سپاه حضرت ولی عصر (عج) ان شالله...
زیرا نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر، زیرا ما آنچنان که لازم است باید به حدود و ثغور آن توجه کرده و خود را ذوب در این امر بدانیم. اما می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند؛ شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه حضرت ولی عصر(عج) و نایب بر حقش حضرت امام خامنه ای (مدظله العالی) فدا کنم و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل، می روم تا با تاسی از مولایم حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم. اما یک نکته و آن این است اگر در حال خاضر در جبهه سخت، تعدادی از برادران در حال جهادند، دلخوش هستند که جبهه فرهنگی که عقبه هستند، عقبه ای که تداوم جبهه سخت را شامل می شوند و عامل اصلی جهادگران جبهه سخت می باشند توسط تمامی جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند. ان شالله....
اما به نظر این حقیر هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست؛ در عموم جامعه و مخصوصا در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت؛ اما در جمله آخر می نویسم آنچه در این دنیا از مادیات دارم من باب گذران زندگی در اذن همسرم باشد ان شالله و در آخر هر کس که این متن را می خواند و یا می شنود ان شالله که این حقیر سراپا تقصیر را حلال نماید.
همیشه یادتان را من به هنگام نظر بازی
زر رخسار علی(ع) جویم و این است اوج طنازی
همیشه با لبت آرام میخندم و با چشمان تو مستم
قسم خوردم به جان تو که پای رهبرم هستم
همیشه خار بودم من به چشم دشمن ناپاک
خدا رو شکر در راهت به خون افتادم بر خاک و کفی بالعلم ناصرا
حمید سیاهکالی مرادی
1394/08/19
یادت باشه، یادم هست
فرزانه سیاه کالی مرادی، همسر شهید: ساعات آخر ٍ بدرقه، همسرم گفت «دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…» این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت: «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هس ت …یادم هست …» و حمیدم رفت…
انتخاب عکس شهادت
یک روز حمید به من گفت بیا باهم عکس های مناسب برای شهادت را انتخاب کنیم و انتخاب کردیم. بعد از اعلام خبر شهادت من به سراغ فایل عکس های انتخابی رفته و عکس ها را به خانواده دادم. هیچ کس باور نمی کرد که ما تا این اندازه برای شهادت خود را آماده کرده بودیم. حمید عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت در راهش را آرزو می کرد. یکی از تفریح های ما این بود که پنجشنبه ها به مزار دوست و هم رزم شهیدش شهید، حسین پور برویم، شهیدی که چندی پیش در سردشت به شهادت رسید. حمید هرگاه به مزار شهید می رسید با حسرت می گفت تو رفتی و من ماندم. دعا کن من هم شهید شوم…
با این دست ذکر خدارا گفته ام
حمیدآقا بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام.
منزل آخر همه ما اینجاست
بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در امام زاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و باهم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت. حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!» بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد».