قصه از آخرین روز از اولین ماه بهار سال ۱۳۷۲ شروع شد،
قصه بهاری که در تمام فصول سال سبز بود و سبز،
ما از زاده ی بهاری صحبت میکنیم که در کنارش همیشه سبزیه بهار رو حس میکردیم و گرمیه آفتاب فروردین و لمس،
جاری بود از مهر و مهربانی، و ساری بود از معرفت و دلگرمی.
برای روزهای گرم سال و طاقت فرسای زندگی نسیم خنکی بود و برای سرمای بیرحم زمونه آفتاب مهربانی و طعم بهار نارنج.
بی منت همچون خورشید می تابید؛ بر رفیق و نا رفیق.
اهل گله و منت نبود و بی وقفه می بخشید،
دستگیر بود و همشونه و همقدم،
برای پدر مادر سایه ی مهر بود و برای خواهر پشت و پناه،
در تمام معادلات نفس کشیدنش همیشه یه رکن اساسی داشت؛ به نام رفیق.
شمع محفل رفاقت بود و گرما بخش مجلس.
مراسمی نبود که نباشد، شریک غم مردم بود و هم پای تمام شادیها.
عاشق بود،
عاشق همه ی خوبیها،
دلی صاف و زلال داشت و پُر از ضربانِ پُر تپش عشق،
عاشق پرچم و بیرق بود، به رنگ سیاه و به رنگ دلدادگی و شوریدگی،
نشانه بود، همچون علم.
علمدار بود و علم کش.
بی اغراق نیست اگر بگویم که ؛ تک علمدار بود.
همین شوق شوریدگی و دیدن خاک غربت سرخ نینوا بود که هر سال هوای زیارت داشت و اشتیاق خدمت به زائرین اربابش حسین.
در مرام شیدایی و دلدادگی رسم است شوریده حال باشی و رسوای زخم زبانه و نیش زمانه.
کم نچشید طعم تلخ قضاوت و وعده های توو خالی.
اما بر خلاف جثه ی تنومندش، قلبی کوچک داشت که بزرگ و به وسعت می بخشید،
بر تمام نا ملایمات چشم پوشید و خندید.
قابی در خاطرمان نیست از روی ماهش که نخندیده باشد،
به همه چیز می خندید، حتی مرگ .
در زندگی همه جوره نقشی را به نحو احسنت اجرا و ایفا کرد،
گاهی همچون پلیسی بود برای یاری، گاهی همچون امداد گری بر بستر، گاهی توان کسی بود بی توان، و گاهی زبانی برای کسی بی زبان.
دستهای یاری اش همیشه به پهنای آسمان باز بود برای همه، برای مردم و مسئول، برای رییس و مرئوس.
خیلی به چشم می آمد و بد به حال کسانی که به چشمشان نیامد،
چه بد سلیقه بودند اندک چشمان بی عادت به مهر،
لیدر تمام جریانات معنوی و اجتماعی بود،
قلندر شبهایی بود که مردم از ترس غول کرونا به خانه خیمه زده بودند،
چقدر شب بیداری کشید و چقدر راه پیمود برای حفاظت جان مردم در برابر کرونا،
به یاد ماند و به یاد میماند تمام قدم هایش.
وزنه بود، نبودش حس میشد، انگار یک جامعه بود، یک کُل بود، انگار همه بود،. همه و همه .
او ققنوس بود،
و ققنوس وار زیست و آواز پرواز همیشگی خواند،
در نیمه آخرین ماه از تابستان سال۱۴۰۳ همچون افسانه ی ققنوس بال گشود و آواز خواند و از خاکسترش جان ها بخشید،
گویی دوباره زنده شد؛ در تن ها و قلب های دیگر.
ققنوس قصه ی ما در خاک زادگاهش شمشک آرام گرفت و برای همیشه و برای همه ی ما خوبی گذاشت و مهر گذاشت و خیر .
نامش رامین بود و رسمش آمین .
بدرود ای تمام خاطرات خوب ما،
بدرود بهار همیشگی، بدرود خورشید زندگی، بدرود مرد معرفت،
بدرود پسرم،
بدرود برادرم،
بدرود عشقم،
بدرود رفیقم،.
بدرود ققنوس قصه ی زندگیه ما،
و
بدرود رامین.