صفحه یادبود شهید مهران میرزازاده ایلخچی

در صورتی که عکس، فیلم یا هرگونه محتوای دیگری در رابطه با شهید مهران میرزازاده ایلخچی در اختیار دارید، با استفاده از فرم زیر برای ما ارسال کنید تا در این صفحه قرار گیرد.

نام :مهران
نام خانوادگی : میرزازاده ایلخچی
نام پدر : فتح الله
تاریخ تولد : 1343/02/14
محل تولد : تهران
سن : 23 سـال
مذهب : اسلام شیعه
تاریخ شهادت : 1366/01/04
محل شهادت : زا هدا ن
شغل : پاسدار
دسته عملیاتی : کمیته
شهید مهران میرزازاده ایلخچی در 14 اردیبهشت ماه سال 1343 در تهران به دنیا آمد.این شهید والامقام دارای ملیت ایران و مذهب اسلام شیعه بود.وی تحصیلات خود را تا مقطع دوم متوسطه ادامه داد و به عضویت کمیته درآمد.
این شهید گرانقدر سرانجام در 4 فروردین ماه سال 1366 در سن 23 سـالگی حوادث غیرمترقبه مناطق جنگی در زا هدا ن به شهادت رسید.
مزار این شهید در قطعه 29 ردیف 111 شماره 6 بهشت زهرا (س) قرار دارد.
اَلسَّلامُ عَلي رَسوُلِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلي نَبِي اللّهِ اَلسَّلامُ عَلي مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ؛ اَلسَّلامُ عَلي اَهْلِ بَيْتِهِ الطّاهِرين اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ اَيُّهَا الشُّهَدآءُ الْمُؤْمِنُونَ؛ اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ الاْيمانِ وَ التَّوْحيدِ اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللّهِ وَ اَنْصارَ رَسُولِهِ عَلَيْهِ وَ الِهِ السَّلامُ سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدّارِ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ اخْتارَكُمْ لِدينِهِ وَ اصْطَفاكُمْ لِرَسُولِهِ؛ وَاَشْهَدُ اَنَّكُمْ قَدْ جاهَدْتُمْ فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ ذَبَبْتُمْ عَنْ دينِ اللّهِ وَ عَنْ نَبِيِّهِ؛ وَ جُدْتُمْ بِاَنْفُسِكُمْ دُونَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّكُم قُتِلْتُمْ عَلي مِنْهاجِ رَسُولِ اللّهِ؛ فَجَزاكُمُ اللّهُ عَنْ نَبِيِّهِ وَعَنِ الاِْسْلامِ وَ اَهْلِهِ اَفْضَلَ الْجَزآءِ وَ عَرَّفَنا وُجُوهَكُمْ في مَحَلِّ رِضْوانِهِ وَ مَوْضِعِ اِكْرامِهِ مَعَ النَّبِيّينَ وَ الصِّدّيقينَ وَ الشُّهَدآءِ وَ الصّالِحينَ وَ حَسُنَ اُولَّئِكَ رَفيقاً اَشْهَدُ اَنَّكُمْ حِزْبُ اللّهِ وَاَنَّ مَنْ حارَبَكُمْ فَقَدْ حارَبَ اللّهَ وَ اَنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبينَ الْفائِزينَ الَّذينَ هُمْ اَحْيآءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَعَلي مَنْ قَتَلَكُمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ الْمَلاَّئِكَةِ و َالنّاسِ اَجْمَعينَ اَتَيْتُكُمْ يا اَهْلَ التَّوْحيدِ زائِراً وَبِحَقِّكُمْ عارِفاً وِبِزِيارَتِكُمْ اِلَي اللّهِ مُتَقَرِّباً وَ بِما سَبَقَ مِنْ شَريفِ الاْعْمالِ وَ مَرْضِي الاْفْعالِ عالِماً فَعَلَيْكُمْ سَلامُ اللّهِ وَ رَحْمَتُهُ وَ بَرَكاتُهُ وَ عَلي مَنْ قَتَلَكُمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ غَضَبُهُ وَ سَخَطُهُ اَللّهُمَّ انْفَعْني بِزِيارَتِهِمْ وَ ثَبِّتْني عَلي قَصْدِهِمْ وَ تَوَفَّني عَلي ما تَوَفَّيْتَهُمْ عَلَيْهِ وَ اجْمَعْ بَيْني وَ بَيْنَهُم في مُسْتَقَرِّ دارِ رَحْمَتِكَ اَشْهَدُ اَنَّكُمْ لَنا فَرَطٌ وَ نَحْنُ بِكُمْ لاحِقُونَ

سلام بر رسول خدا سلام بر پیامبر خدا سلام بر محمد بن عبداللّه سلام بر خاندان پاکش سلام بر شما ای شهیدان با ایمان سلام بر شما ای خاندان ایمان و توحید سلام بر شما ای یاران دین خدا و یاران رسول خدا - که بر او و آلش سلام باد - سلام بر شما بدان شکیبائی که کردید پس چه خوب است خانه سرانجام شما گواهی دهم که براستی خداوند شما را برای دین خود انتخاب فرمود و برگزیدتان برای رسول خود و گواهی دهم که شما در راه خدا جهاد کردید آن طور که باید و دفاع کردید از دین خدا و از پیغمبر خدا و جانبازی کردید در رکاب رسول خدا و گواهی دهم که شما بر همان راه رسول خدا کشته شدید پس خدای تان پاداش دهد از جانب پیامبرش و از دین اسلام و مسلمانان بهترین پاداش و بشناساند به ما صورت های شما را در جایگاه رضوان خود و موضع اکرامش همراه با پیمبران و راستگویان و شهیدان و صالحان و چه نیکو رفیقانی هستند آن ها گواهی دهم که شمائید حزب خدا و هر که با شما بجنگد مسلماً با خدا جنگ کرده و براستی شما از مقربان و رستگارانید که در پیشگاه پروردگارشان زنده اند و روزی می خورند پس لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر آن که شما را کُشت آمده ام به نزد شما برای زیارت ای اهل توحید و به حق شما عارفم و بوسیله زیارت شما بسوی خدا تقرب جویم و بدان چه گذشته از اعمال شریف و کارهای پسندیده دانایم پس بر شما باد سلام خدا و رحمت و برکاتش و لعنت خدا و خشم غضبش بر آن کس که شما را کُشت خدایا سود ده مرا به زیارت شان و بر آن نیتی که آن ها داشتند مرا هم ثابت بدار و بمیرانم بر آن چه ایشان را بر آن میراندی و گرد آور میان من و ایشان در جایگاه خانه رحمتت گواهی دهم که شما بر ما سبقت گرفتید.
بهشت زهرا (س) , قطعه 29, ردیف 111, شماره 6
در حال بارگیری نقشه...
لطفاً خاطرات و دلنوشته های خود را برای درج در این صفحه در کادر زیر بنویسید

دلنوشته های قبلی:
خواهر زاده
. داشتیم با بچه های کوچه بازی میکردیم با نایلونایی که از شیر آب تو حیاط پر شون کرده بودیم، آتیش خیالیه سر کوچه رو خاموش میکردیم به گمونم تو خیالاتمون صدام بمبی انداخته بود سر کوچه و آتیش خیالی داشت زبونه میکشد تا به خونه ها برسه همه چی داشت خیالی پیش میرفت که جدی جدی دوتا مرد پیچیدن تو کوچه و مستقیم رفتن تو خونه ی مامان بزرگم. آروم آروم رفتم تا به موقع نرسم، تا شروع ماجرا رو نبینم وقتی رسیدم که اون مردا دست روی دست با گردنای کج و صورتهای گرفته تو حیاط وایستاده بودن و مامان بزرگ و مامان و خاله هام شیون میکردن بیست و سه سالش بود. وقتی جدی جدی تو تابوت رو دستا آوردنش وقتی جدی جدی زیر خاک گذاشتیمش و برگشتیم خونه وقتی جدی جدی دیگه نبود وقتی رفت تا جدی جدی آتیش صدام و خاموش کنه که ما به راحتی تو خیالاتمون بازی کنیم. وقتی یه پسر رعنا رفت و یه قاب عکس برگشت #هفته_دفاع_مقدس #مادرانه #شهید
خواهر زاده
. دفتر خاطراتشو باز میکنم، یه شعر همون اول دفتر نوشته «به کجا آمده ام،آمدنم بهر چه بود؟» اینو بارها خوندم، ولی تا حالا از خودم نپرسیدمش. نوشته: «چهارده ساله بودم که انقلاب شد. همان روزها بود که سربازها از پادگانها فرار میکردند تا با مردم باشند. دنبال لباس شخصی بودند برای اینکه گرفتار نشن. من به اندازه ی یه دست لباس تنم میتونستنم به یه سرباز کمک کنم که زنده به خونه برگرده. وقتی با لباس سربازی به خونه برگشتم، مامان خیلی خدا رو شکر کرد که منم زنده برگشتم.» مامان بزرگ کنارم نشسته، میگه: مهران انارش رو با هیچکس شریک نمیشد. میگفت دونه بهشتی داره. نوشته: «تو مسجد و خیابانها کشیک میدهیم دم در خونه ها نفت توزیع میکنیم امروز یه شهید آوردن و من برای اولین بار آرزو کردم که شهید شم باید به جبهه برم» میگه: یادته دستش یه مدت تو گچ بود؟ همون موقع که چند روزی ازش خبر نداشتیم یادته؟ وقتی مجروح برگشت به کسی نگفت چی شده، ولی بعد فهمیدیم تو درگیریهای خیابونی منافقها می خواستن تیر به سرش بزنن ولی خطا رفتن و به دستش خورده. انگار هنوز راضی به رفتنش نبودم. نوشته: «باید به جبهه برم نگران مامانم همش بهم میگه نرو، میگه بمون و پسرم باش، تکیه گاهم باش بهش گفتم: بمونم که چی؟ که دوتا لباس بیشتر کهنه کنم، که دوکیسه برنج بیشتر بخورم، که دوتا کفش بیشتر مصرف کنم!!! امیدوارم راضی شه به رفتنم» خاطره های دفتر تموم میشه ولی حرفای مامان بزرگ نه، میگه: بنایی که داشتیم، من تو خاک و خلا تنها که شدم، تو جمع مردهای نامحرم احساس ترس که کردم، صداش زدم، دیدم روبه روم ایستاده. شاید همش به خاطر روضه ها ی زینبی بود که گوش میکرد. مهران هنوز ادامه داره... آخرین باری که دیدمش یادم میاد،صبح فروردین ۶۶ بود، از کنار دست مامان بزرگ که دم در خونه با یه کاسه آب و قرآن ایستاده بود گردن کشیدم تو کوچه، با لباس سبزش سوار رنوی سبزش شد و تو پیچ کوچه پیچید، آب دیگه تو کاسه ی مامان بزرگ نبود، شنیده بودم پشت سر مسافر آب بپاشی زود برمیگرده زود برگشت، اما نه اونطوری که رفته بود رو شونه ها برگشت مثل قهرمانها وقتی مدال میگیرن، اونجوری که همیشه دوست داشت، همونجوری که تو دونه انارا پیدا کرده بود. دفتر خاطرات رو که می خوام ببندم هنوز یه برگه ی سفید مونده ورقش میزنم، اونطرف برگه تو آخرین سطرش نوشته: «نام من نور است»

جستجو در صفحات درگذشتگان