کاش میتوانستم بنویسم
از حجم بی قراری هایم...از نبودنت...از منو انبوه دردهایم...از ذهن آشفته و حال پریشانم...از دلتنگی هایی که همدم لحظه لحظه هایم میشوند...
از این پاییزِ سرد وبی رمق که هر ثانیه اش
یادآور آخرین روزهای حضورت است...
یادآور آخرین نفسهای که میکشیدی و من بی خبر از حال شما ، سرگرم روزمرگیهایم بودم.......
لعنت به من پدر مهربان و عزیزم...لعنت به من که دیر فهمیدم عزم سفر کردهای...لعنت که نتوانستم بفهمم چند نفس دیگه ازم دل کنده ای...
(روزگار غریبیاست نازنینم...اما نه به غریبی روزهایی که ندارمت)