راهی برای وصال
درختان سر به فلک کشیده دست در دست هم، رقص برگ ها در آغوش باد، فرشی رنگین از برگ ها بر روی خاک، شکوه ماه مهر به اوج رسید وقتی که مصطفی چشم به جهان گشود. همه ی اتفاقات شیرین از زمانی رخ داد که تلخی سختگیری های پدر، چاشنی محبت داشت. قانون خانه ی ما این بود که برای خواندن نمازهای یومیه باید به مسجد می رفتیم، حتی صبح ها. پدر برایش فرقی نمی کرد که به سن تکلیف رسیده ای یا نه. مصطفی همچون من و خواهرم در سن پنج سالگی نماز خواندن به جماعت را یاد گرفت. نماز به جماعت خواندن برایمان یک دلگرمی و تکلیف بود. چرا که پدر پول تو جیبی ما را در مسجد بعد نماز پرداخت می کرد و می گفت: این هدیه ی کوچکی از سمت خداست برای شما، خدا به دنبال بهانه است که صدای ما را بشنود. حرفهای پدر در روح و جان مصطفی غوغا بر پا می کرد و سؤالات بی پایانش راجع به خدا شروع می شد و تا به جواب نمی رسید کوتاه نمی آمد. می گفت: خدا کیست و چرا دوست دارد صدای ما را بشنود؟ این شروع پر آغازی بود برای رسیدن به وصال …
بوی عطری آشنا
کم کم پدر با کوشش و تلاش توانست کارخانه ای بخرد و مصطفی هم قدم به قدم در کارها به او کمک می کرد. مصطفی با اینکه بیشتر اوقات را در کارخانه می گذراند اما او همیشه خوش تیپ و خوش لباس بود. کت و شلوار اتو کرده می پوشید و اودکلن می زد. کفش هایش همیشه واکس زده بود. دوران انقلاب مصادف با دوران نوجوانی او بود و با انقلابی های دیگر اعلامیه پخش می کردند و در فعالیت ها همیشه پیشقدم بود. شب ها که دیر می آمد و صدای گلوله ها شنیده می شد مادرم دلواپس در حیاط خانه راه می رفت و ذکر می گفت. یکدفعه به سمت در خانه می رفت و می گفت: بوی عطر مصطفی میاد. اون داره میاد خونه. بعد از چند دقیقه ما شگفت زده می شدیم و مصطفی را دم در می دیدیم. همیشه برایم جای سوال بود که بوی عطر تن اوست یا تن او بوی عطر اودکلن را به خود گرفته که مادرم می تواند آمدن و رد شدن مصطفی را از کوچه ها احساس کند.
واقعه ی خونین نوزدهم دی
در هفدهم دی ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و شش در روزنامه ی اطلاعات، نویسنده ای خود فروخته مقاله ای معروف به نام «ایران و استعمار سرخ و سیاه» به چاپ رساند. در روز نوزدهم دی ماه شهر قم در اثر توهین به امام امت دچار التهاب و انفجار عجیبی شد، مصطفی هم تصمیم گرفت به همراه بقیه ی انقلابیون به سمت قم حرکت کند. اول برای زیارت حضرت معصومه علیها السلام رفت. به دیدار من هم آمد که در حوزه ی فیضیه مشغول تحصیل بودم. وقتی راجع به اوضاع مملکت هم صحبت شدیم، او همانند گلوله ی آتش داغ و سوزان آماده ی شلیک به سمت دشمن بود. برای شرکت کردن در تظاهرات بی تاب بود و لحظه شماری می کرد که به بقیه ی مردم بپیوندند. لحظه ی موعود از راه رسید و در میان تظاهرکنندگان قرار گرفت. در راهپیمایی بر اثر یورش وحشیانه ی نیروهای نظامی زد و خورد شدیدی به وجود آمد. مصطفی هم مورد حمله قرار گرفت و کتک مفصلی خورد. او را هم دستگیر کردند و برای بازجویی به همراه دو نیروی نظامی به شهربانی فرستادند. در میان راه که از خیابان خلوتی گذر می کردند مصطفی موقعیت را مناسب دید و با آنها درگیر شد و از ماشین خود را به بیرون پرتاب کرد. بدنش کبود و سیاه شده بود به سختی از جایش بلند شد و از آنجا دور شد. خود را به اصفهان رساند. پس از مدتی آثار جراحت و زخم بر بدنش نمایان بود و می گفت: این جای زخم ها یادگاری های عشق به ولایت است.
اولین نبرد
هنوز پایه های انقلاب محکم نشده بود که قائله ی کردستان به راه افتاد. او که خود را آماده ی نبرد می دید برای اولین بار به کردستان اعزام شد و فعالیت های خود را در سنندج آغاز کرد. بعد از مدتی با پیکر پاک چند تن از شهدا سوار ماشینی شد که به اصفهان برگردد. او در هنگام برگشت با خدا عهد کرد که تا پای جان بجنگد و نگذارد که خون این شهدا پایمال شود. زمانی که شهدا را تا اصفهان همراهی کرد در اولین فرصت دوباره به کردستان بازگشت. با همکاری دیگر رزمندگان به دنبال پاکسازی سَقر از شر منافقان رفتند که با موفقیت همراه بود و با دیگر رزمندگان به سمت مریوان حرکت کردند. مصطفی همیشه به رزمندگان دیگر می گفت: هیچوقت بخاطر کینه و خودخواهی جان کسی را نگیرید. تنها برای رضای خدا بجنگید.
چشم به راه
رزمنده ها با منافقین درگیر شدند. منافقین همانند علف های هرز از دل خاک می روییدند. هرچه کشته می دادند انگار که تعدادشان زیادتر می شد. صدای شلیک گلوله ها و خمپاره ها همانند سیل نامرئی به سمت رزمنده ها جاری شد و آنها را محاصره کردند و یکی یکی همانند شکوفه های بهاری پر پر شدند. مصطفی با سه نفر از دیگر رزمنده ها از چنگالشان گریختند ولی در میان راه گرفتار شدند. مصطفی پشت سرش را ندید و به داخل جوی خشکیده ای افتاد. برای لحظه ای صدای شلیک گلوله ها خاموش نمی شد و دوستانش هم به درجه ی رفیع شهادت رسیدند. صدای دشمن در اطراف شنیده می شد. او هم به تصور اینکه ممکن است کشته شود کاغذ و قلمی از جیبش بیرون آورد و اینگونه نوشت: ما چند نفر از برادران سپاه بودیم که شبانه مورد تهاجم ضد انقلابیون قرار گرفتیم و در این درگیری منافقانه همه برادران به خیل خونین کفنان زمان پیوستند و من توانستم حیاتی ابدی یابم، باز جانم در قفس تنگ محبوس مانده و آنان آزادگان از این قید و بند زنجیر شدند. کف جوی آبی را سنگر گرفتم و به نوشتن وصیت نامه ام مبادرت کردم.
او سه شبانه روز در جوی خکشیده بدون آب و غذا، در سرما و گرما منتظر فرشته ی مرگ بود. صدای دشمن را می شنید و هر لحظه انتظار داشت که با شلیک گلوله ای زندگی ابدی برای او آغاز گردد اما این اتفاق نیفتاد و روز چهارم که سر و صدا در اطرافش خاموش شد، خواست هیکل مچاله شده اش را از هم باز کند؛ استخوانهایش خشک شده بود. صدای تق تق کردنشان شنیده می شد و عضلات گردن و کمرش گرفته بود. نیم خیز نشست. با چشمان بی فروغ و نیمه بسته اش اطرافش را زیر نظر گرفت. دیگر کسی آنجا بود. همانند کودکی نوپا شده بود که می خواست راه رفتن یاد بگیرد. تمام هیکلش را به بیرون می کشید ولی باز به داخل جوی می غلتید. شمارش از دستش خارج شد. بخاطر نمی آورد چند بار تلاش کرد که توانست از آن مهلکه جان سالم به در ببرد و از آنجا خارج شود.
مرغ عشق ها
سر وصدای مرغ عشق ها و بال زدن های مکرر و خود را به دیواره ی قفس آویزان کردن همه را به شک انداخته بود که نکند آب و دانه ندارند یا هوای برایشان بیش از اندازه گرم یا سرد شده. یکدفعه دلشوره ی عجیبی در وجود همه پیچید که نکند اتفاقی برایشان بیفتد و زمانی که مصطفی از جبهه باز می گردد شرمنده اش شوند. پدر مرتب در قفس را باز می کرد و به همه سرکشی می کرد و مادر هم نذر و نیاز می کرد. همه چیز مثل همیشه بود ولی بی قراری مرغ عشق ها غیر عادی بود. نزدیک غروب آفتاب بود که آنها کم کم آرام شدند و همه خیالشان راحت شد. اتفاقی وحشتناک و غیر قابل تصوری افتاد. همه ی مرغ عشق ها بالهایشان کف قفس پهن بود و مُرده بودند. آن روز مصادف بود با بیست و یکم خردادماه سال شصت، اولین روزی که امام فرماندهی کل قوا را از بنی صدر خائن و خود فروخته پس گرفتن و رزمندگان حمله ای به نام “فرمانده ی کل قوا خمینی روح الله” انجام دادند که مصطفی هم در میان آنها بود و گوشه گوشه خاک دارخوین با خون رزمنده ها رنگین شده بود.
شوق دیدار
صدای اذان رزمندگان را به بیرون کشید که برای نماز خواندن آماده شوند. چند قدمی جلو نرفته بودند که چشمشان به تکه ی پارچه ی سفیدی افتاد که از زیر خاکها بیرون آمده بود. بی اختیار شروع به کنار زدن خاکها کردند. رزمنده های دیگر هم به کمک آنها آمدند. پارچه سفید را کنار زدند. جسد را بیرون آوردند. همه برایشان عجیب بود که چه کسی این پارچه را بر تن شهید کشیده است. پارچه را هزار تکه کردند و هر رزمنده گوشه ای از آن را به تبرک برداشت. بخاطر پلاکی و دست نوشته هایی که در جبیبش بود او را شناسایی کردند. به پدر خبر دادند. پدر همانند موجهای دریا در تلاطم بود، آرام و قرار نداشت. مادر می گفت بوی مصطفی را می شناسم اون داره به خونه میاد. پدر وقتی مصطفی را دید پیش پایش زانو زد و گفت: مصطفی سلام منو به امام حسین برسون.