چیزی برای عرضه زندگی نامه نبود جز گفتن خستگی های به جای مانده در پیراهن مادرم
جز اینکه چشمانم شرمنده تر ،مرطوب میگردند از اشکهای مزاحم هر روز و من روزمرگی دیوانه کننده ای را آغاز میکنم گویی تکه ای از بطن قلبم بیرون جهیده و من گم گشته ام در دیوانگی محض هر روز .
چه کنم که حالا من سرگشته تر گشته ام از حال امروزم …
اشکالی ندارد این جدایی انتهایش وصل است و امیدم را ناامید نخواهم کرد.
فاطمه جاوید
مادرم !
قلبم در منتها علیه کوچه ی عذاب زده ایستاد،
یک لحظه حالم از تمام جنبنده ها بهم خورد.
انگار دیار باقی را برای همین حالا سروده اند!
چه خوشنویسی میکند این پیشانی نویس بخت برگشته …
نمیداند که تو آرام خوابیده ای و ما در خواب هفت پادشاه به خیال دزدیدن تخم مرغ های همسایه میگردیم!!
برادرم !
یادم است شنیدم از وقتی بلند قامتی پهلوانی ات را دیدم حسرت ناکامی دنیا مزه ی دهانم گشت.
هرچند که خیلی وقت است خواب های دنباله دار ما را با تبسمی تلخ جام نگاهت گردانده ای!!
تکه ای از کتابی که هرگز چاپ نشد…
فاطمه جاوید
دیر وقت است …
صدای آشنا از گوشه ی حیاط همسایه به گوش میرسد!
چه ولبشو عزیمی به راه افتاده انگار بوی آشنا میشنود این مشام بهم ریخته و در هم گسیخته من .
چه آشی پخته اند را نمیدانم!
اما از پس کوچه ها صدایم میزنند که مادرم چشم به راهم میماند…
حالا که نیستی تو چیزی شبیه هلهله درونم را میلرزاند ،بگویم که ازین پس باران و تغییر فصلها و غروب و طلوع آفتاب رنگی به رخساره نخواهند داشت و چشمانم مطلق ترین رنگ را جستجو خواهد کرد.
حالا با زور میخواهم مثل همیشه سرم را بر روی دامنت بگذارم ،
قصه نمیخواهم همین زبر بودن دستهایت خودش رمان ناتمام است.
دختر کوچک تو فاطمه
مادرم
زیباترین نسخه آپدیت شده تنهایی هایم
بهترین طعم از بی خوابی هایم
کسی که باورم وجود سرشار از شوق مادرانه اش بود را امروز در پس زمینه ی تنهایی ام گم میکنم باز میگردم ورق ورق خاطراتم دودمان زندگی ام را به باد داده است و من همچنان در تکاپوی شبی با حوصله و قصه ی از سر شوق میگردم
حالا حال همه خوبست
کجا تنهایی ام را رها کردی به امان خودم .
دختر کوچک تو فاطمه
قصه هزارو یک شب من یک روزی به انتها رسید
من از خاک به خاک برگشتم
همه چیز همانی شد که باید بشود
دیگر انگشت هیچ آدمی خشک به دهان نمیماند
فخر میشود نقل و نبات دهانشان و از هم به هم میجهد
جهشی خطرناک با رستاخیزی از کج فهمی نصیب همه میشود.
حالا بیایند و قصه ببافند هم آنی نخواهد شد که بافتند با خیال پوچشان.
دختر کوچک و تنهایت فاطمه
مادر…
قول داده بودم اینبار طعم زشت ناراحتی را در وجود همه تجربه کنم .
گفته بودم زهر این دنیا مشامم را پر کرده و نای بوییدن هیچ عطر وسوسه کننده ای را ندارم .
خاطرت باشد عهدی بستیم و تو مانند همه خوبان دستم را نیمه رها کردی …
تازه شانه هایم داشت گرمی وجودت را عادت میکرد !
اما بی وقفه و یکجا بار کم وزنت را آسان فروختی
من چه کنم که هیچ نوری مانند تو نخواهد شد!
تکه ای از کتابی که هیچگاه چاپ نشد.
فاطمه جاوید.
زود شد رفتن تو
دلم به حالت غبطه میخورد
هر بار از روی صورت تو برای خودم تنبیه مشق شب مینویسم ..
کتابم را مینویسم اما یادت در قلبم حک شد
میدانی…
حک شد
بازی روزگار جدایمان کرد از جنبش کودکانه زیستن
به حالت غبطه میخورم میدانی؟
حالا تو خوشحالی و من هنوز در غم دیدارتان چشمانم میگرید
چقدر مسخره شده این حال من میگریم نمیدانم برای چه ….اما
بی بهانه غمگینم !!
حالا دیگر حالم با هیچ آب نبات چوبی خوش نیست .
فقط دیدار دوباره میخواهم !!
فاطمه آبجی کوچک و قهر قهروی تو