محسن صنوبری؛ معلمی که جاودانه شد
۱. تولد و دوران کودکی
محسن صنوبری در دوازدهم شهریورماه ۱۳۵۴ متولد شد. زندگی از همان ابتدا، روی سخت خود را به او نشان داد. تنها سهساله بود که پدرش را در یک سانحهی رانندگی از دست داد—ضربهای که نهتنها خانواده را در غم و ناباوری فرو برد، بلکه او را ناخواسته به دنیایی فراتر از سنش پرتاب کرد.
کودکی که باید سالها با خیال آسوده بازی میکرد، خیلی زود با مفهوم فقدان، مسئولیت و مبارزه آشنا شد. در میان این اندوه، او نهتنها کودکی خود را از دست نداد، بلکه تبدیل به پناهگاهی برای برادر یکماههاش شد. او یاد گرفت که عشق، میتواند از درد قویتر باشد و فقدان، هرگز به معنای پایان نیست.
۲. ورود به دنیای فوتبال
زندگی شاید او را زودتر از موعد بزرگ کرده بود، اما در قلبش هنوز رویایی کودکانه میتپید—رویای دویدن، گل زدن، و قهرمان شدن.
محسن، از همان کودکی، شیفتهی فوتبال بود. او در هر کوچه، در هر زمین خاکی، با یک توپ کهنه، هزاران رؤیا را به حرکت درمیآورد. اما این فقط یک سرگرمی نبود. چیزی در حرکاتش، در نحوهی بازیاش، متفاوت بود. چیزی که عمویش، محمدعلی صنوبری، از بزرگان تیم شاهد، آن را دید و شناخت.
او نخستین کسی بود که استعداد محسن را باور کرد و درهای دنیای فوتبال حرفهای را به رویش گشود. محسن در همان سنین خردسالی، نخستین بازیهای رسمی خود را در ردهی جوانان تیم شاهد انجام داد. و تنها چهاردهساله بود که دعوتنامهی تیم ابومسلم، یکی از تیمهای بزرگ ایران، به نامش ثبت شد. او نهتنها پذیرفته شد، بلکه خیلی زود، به دلیل شخصیت رهبریکننده و تواناییهایش، بازوبند کاپیتانی تیم را بر بازو بست. همتیمیهایش او را نه فقط بهعنوان یک بازیکن، که بهعنوان یک رهبر میدیدند.
۳. نقطه عطف زندگی ورزشی
گاهی سرنوشت در یک لحظه تغییر میکند. برای محسن، آن لحظه، در مسابقهای بین تیم ابومسلم و دهداری رقم خورد. او در میدان بود، آماده برای جنگیدن، بیخبر از اینکه این مسابقه، مسیر زندگیاش را عوض خواهد کرد.
در تیم مقابل، برادر کوچکترش، مصطفی، بازی میکرد. لحظهای احساسی برای هر دو برادر، اما اتفاقی که سرنوشتساز شد، چیزی فراتر از این رقابت خانوادگی بود. مهران افخمی، مربی دهداری، بازی او را دید. دقت کرد. شناخت. و در پایان مسابقه، او را به تیم دهداری دعوت کرد.
شانزدهسالگی، سنی که هنوز بسیاری در حال آموختن اصول ابتدایی هستند، برای محسن، سرآغاز فصلی تازه شد—فصلی که هیچگاه پایانی برایش متصور نبود.
۴. مربیگری از نوجوانی
محسن، برخلاف همسالانش، نهتنها در حال آموزش دیدن، بلکه خود معلمی برای دیگران بود. در دورهی راهنمایی، مربی تیم مدرسه شد. در دوران دبیرستان، مربیگری تیم مدرسه میرخرسندی را بر عهده گرفت و تیم را به نایبقهرمانی مسابقات آموزشگاهی مشهد رساند. در کنار اینها، تحت هدایت فرامرز نهاوندی، از مربیان برجستهی استان خراسان، در مسیر مربیگری رشد کرد.
۵. پایان دوران بازی و آغاز مربیگری
پس از چند فصل بازی در دهداری، آسیبدیدگی شدید زانو، آیندهی فوتبالی او را بهعنوان بازیکن به پایان رساند. اما او تسلیم نشد و بلافاصله وارد عرصهی مربیگری شد. از همان ابتدا، علاوه بر آموزش فوتبال، شاگردانش را در مسیر اخلاق و انسانیت هدایت کرد. با گذر زمان، شیوهی مربیگری منحصربهفرد و اخلاق حرفهای او چنان زبانزد شد که در فوتبال خراسان به "معلم اخلاق" معروف شد.
۶. نبرد با سرطان
در اوج موفقیت، زمانی که دهداری با هدایت او به لیگهای حرفهای کشور راه یافته بود، خبر ابتلای او به بدخیمترین نوع سرطان، جامعهی ورزشی را در شوک فرو برد. اما محسن، به جای تسلیم شدن، به جنگ بیماری رفت. بیش از ۱۰ عمل جراحی سنگین و ۶۰ جلسه شیمیدرمانی را تحمل کرد—بیش از آنچه بسیاری تاب آورند.
در این مسیر، نهتنها زندگی کرد، بلکه به دیگران درس زیستن داد. با آغاز بیماری، اینبار شاگردان و یارانش در دهداری بودند که آنچه از او آموخته بودند، به او بازمیبخشیدند. در تمام این سالها، آنها در کنار او ایستادند، با او جنگیدند و به او انرژی و امید دادند. این یاران، که خود در دوران فعالیت ورزشی محسن، همواره به رهنمودهای او توجه داشتند، اکنون میتوانستند با تمامی تلاشهایشان، به او کمک کنند تا بهجای تسلیم شدن، همچنان قهرمان باقی بماند.
مادر محسن نیز، همانند همیشه، بهعنوان تکیهگاهی محکم در کنار او ایستاد. با دلسوزی تمام، نهتنها از او مراقبت کرد، بلکه بهعنوان منبع قدرت و امید، هیچگاه اجازه نداد که فرزندش در برابر سختیها احساس تنهایی کند. محبتهای مادرانهاش، به همراه استقامت بیپایانش، محسن را برای مقابله با بیماری آماده میکرد.
۷. ستون استوار زندگی: ملیحه محمدی
در کنار تمام موفقیتها و سختیهای زندگی، ملیحه محمدی، همسر و همراه همیشگی محسن، از نوجوانی تا آخرین لحظه در کنار او ایستاد. زندگی آنها، نه فقط یک ازدواج، که روایتی از عشق، وفاداری و همراهی بیدریغ بود.
اما آنچه این عشق را به اسطورهای فراموشنشدنی تبدیل کرد، وفاداری بیحد ملیحه در برابر طوفان بیماری بود. وقتی سرطان به جان محسن افتاد، ملیحه همانطور که همیشه بود، محکم و استوار ایستاد.
او سپر شد، آرامش شد، و به محسن نشان داد که عشق، حتی در برابر مرگ، میتواند بیهمتا باشد.
۸. فرزندی که پدر را تنها نگذاشت
در میان تمام سختیها، اشکان، نهتنها پسر محسن، بلکه شانهای برای تکیهدادن او بود. او فهمید که باید قوی باشد، که باید پدر را در روزهای سخت، آرامش دهد، نه اینکه باری بر دوشش بگذارد. پس تمام توانش را گذاشت که محسن، حتی برای لحظهای، سنگینی درد را حس نکند.
۹. وداع با جهان، اما نه با یادها
سرانجام، در سیزدهم اسفندماه ۱۴۰۳، جسم خستهی محسن صنوبری، این جهان را ترک گفت. اما تأثیری که در زندگی شاگردان و اطرافیانش گذاشت، برای همیشه باقی ماند.
۱۰. جاودانگی یک نام
محسن صنوبری، تنها یک مربی فوتبال نبود، بلکه معلمی بود که هیچ درسی را ناتمام نگذاشت. نام او، در قلب شاگردانش و در خاطرهی فوتبال ایران، برای همیشه خواهد ماند.